به گفته دوستانش وی شخصی ولایتمدار و از شاگردان آیت الله خوشوقت استاد اخلاق تهران بود. شخصی شوخ و باصفا و در عین حال مدیری جدی و قاطع. سرانجام این مرد الهی در 21 دی 1390 پس از خروج از منزل در ساعت ۸: ۳۰ صبح توسط یک موتورسیکلت سوار با چسباندن یک بمب مغناطیسی در خیابان گل نبی تهران، میدان کتابی ترور شد.
از شهید احمدی روشن یک فرزند به نام «علی» به یادگار مانده است.
صفحههای شیدای زندگی مصطفای شهید را که ورق میزنی هنوز تازهاند و تنها به داستان لیلی و مجنونش برای رسیدن به همسرش نمیرسی. که حتی آن داستان هم فقط تداعی مجنونیت او برای رسیدن به لیلایش نبود. شهید احمدی روشن این شجاعت را از پدر به ارث بردهبود و این اوج عطوفت و مهربانی و شیدایی را از مادر.مادری که چقدر میبالید، رهبرش، فرزند شهیدش را به اسم کوچک خطاب کردهاست و مادر در توصیف فرزندش گفت:« او به هیچ چیز دنیا وابسته نبود و همه چیز را برای دیگران میخواست اما برای خود، هیچ. درست مطابق سخن مولایش امیرالمؤمنین علیهالسلام زندگی میکرد؛ چنان زندگی کن که گویی عمر طولانی مدت داری و در مقابل جوری باش که شاید یک دم دیگر نباشی.».
پدر شهید: مصطفی با توجه به مشغله کاری زیادی که داشت اما روز ۹ دی به همراه همسر و فرزندش در راهپیمایی شرکت کرد و به من و مادرش تاکید کرد که در این راهپیمایی شرکت کنیم و می گفت این حرکت پشتیبانی از رهبر معظم انقلاب است و اگر ما کوتاه بیاییم دشمنان به این نتیجه می رسند که ما دست از رهبر، انقلاب و مملکت خود برداشته ایم. مادر شهید: آقا مصطفی خیلی ناراحت میشدند که بین شهدا فرق گذاشته شود و همیشه میگفتند فقط خدا میداند که کدام شهید مقامش بالاتر است. شهید قشقایی، راننده مصطفی بود. 7 الی 8 سال با هم این راهها را میرفتند، واقعا یار غارش بود. روز اول، بچهها گفتند تلویزیون هیچ اسمی از شهید قشقایی نمیگوید، شما چطور میگویید او هم شهید شده؟! من فهمیدم رضا قشقایی از قلم افتاده. البته بعد الحمدلله اسمش را گفتند. به بچهها گفتم همگی جمع شوید برویم منزل آقای قشقایی. چه فرقی میکند آنها هم مثل ما داغدارند. بچه آنها به خاطر هدف بچه ما شهید شد. به او میگفتم آرام برو، خواب آلوده نباش. مصطفی عادت داشت بالش و پتویش تو ماشین بود. آن قدر دیر میآمدند که همیشه صندلی عقب خواب بود و خیالم جمع بود که در طول مدتی که مصطفی سرکار است، رضا استراحت میکند و تو جاده خوابآلوده نیست. اینکه وظیفه دانستم که حتما بروم چون خواست خود مصطفی بود. میدانم یکی از کارهایی که خوشحالش کرد، همین کار بود. مطمئنم. همسر شهید: روز قبل از شهادتشان، شب که آمد، تلویزیون داشت چیذر را نشان میداد، گفتم چه جای قشنگی، گلزار شهدا هم دارد؛ گفت 5شنبه حتما با هم میرویم. برای همین اصرار کردم که آنجا باشد. خیلیها اصرار میکردند امامزاده صالح یا دانشگاه شریف اما گفتم نه! ایشان جای دنج را خیلی دوست داشت و جاهای شلوغ را دوست نداشت.همسر شهید: ایشان با همه کس بودند.
بسیجی واقعی یعنی همچین آدمی. مهم این است با کسی که عقیدهاش مثل تو نیست بتوانی بحث کنی نه اینکه داد بزنی! ایشان با شوخی و خنده و منطقی بحث میکردند. چطور است که ایشان اینقدر اهل شوخی و خنده بودند اما زمانی که آمدند خواستگاری شما، هم خود شما فکر میکردید او آدم اخمویی است و هم برخی خواهران بسیج به شما میگفتند ایشان خیلی متعصباند؟ دقیقا! ایشان حریمها را رعایت میکردند. مثلا در بسیج به یک سری افراد میگفتند روشنفکر و به یک سری هم میگفتند متحجر!(با خنده) که آقامصطفی جزو گروه متحجرها بود! اما بعدا مشخص شد که این کاملا خلاف است چون ایشان حریمها را تا آنجا رعایت میکرد که حریمها حفظ شود. همسر شهید: هر کاری داشت باید به مادرش سر میزد و میگفت من نمیتوانم این کار را انجام ندهم. به خانواده من، خیلی کم میتوانستند سر بزنند. انتهای پیام/م
نظر شما