
همسر شهید نیما رجبپور روایت میکند:
داستان عجیب انتخاب مزار شهید رسانه
همسر شهید رسانه گفت: رئیس صدا و سیما خیلی اصرار داشت نیما حتما در قطعه شهدای رسانه دفن شود، از طرفی قطعه ۴۲ نیز برای شهدای حمله رژیم صهیونیستی آماده شده بود. تصمیم گرفتم صبر کنم و ببینم خودش دوست دارد کجا باشد.
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «تهران نیوز»، همه چیز آدمی از انتخابهایش آغاز میشود. انتخابهایی که میتواند قدمهای ما را هدایت کند تا در چه راهی قدم برداریم. وقتی نیما تصمیم گرفت چه کتابی بخواند، این کتاب در مورد چه موضوعی باشد، وقتی همسرش را برگزید تا همراهش در سبک زندگیای که انتخاب کرده بود باشد، معلوم بود که در سن 21 سالگی دیگر فهمیده دنبال چه چیزی میگردد و این فهمیدن، دُر گرانی است که به هر کس ندهند.
همسرش زهرا حسینزاده که از 19 سالگی کنار نیما رجبپور زندگی کرده دقایقی هر چند کوتاه از همسر روایت میکند و میگوید: نیما 21 سالش بود که ما با هم ازدواج کردیم. هم دانشگاهی بودیم و او در رشته مهندسی مکانیک تحصیل میکرد. هنوز شغل به خصوصی نداشت که از من خواستگاری کرد. ازدواجمان هم دانشجویی بود. اتفاقا مقام معظم رهبری بابت آن ازدواج یک سکه بهار آزادی هم هدیه دادند که فروختیم و بابتش اجاره دو ماه خانهمان را دادیم.
من غلام علی(ع) هستم
پاتوق دوران نامزدی و حتی اوایل زندگیمان که عاشقانهترین ایام هم بود را به گلزار بهشت زهرا قطعه 72 تن میرفتیم. نیما مرید شهید رجایی بود. اولین کتابی هم که در زندگی مشترکمان به خانه آورد و خواند و بارها و بارها باز هم مرورش میکرد، سیره شهید رجایی بود؛ در زمانی که ریاست جمهوری را بر عهده داشت. دوست داشت بداند در محیط اداری چگونه باید بود. نامش را هم گذاشته بود علی و بعد از مدتی گفت این اسم برای من بزرگ است و خودش را غلامعلی معرفی میکرد. پای امضاهایش هم مینوشت غلام!
همسرم شخصیت جالبی داشت و با اینکه مهندس مکانیک بود؛ اما حاضر نبود دست به هر کاری بزند، 6 ماه بعد از ازدواج برای گذران زندگی دستفروشی میکرد و همیشه با افتخار از آن روزها میگفت. تا اینکه وارد صدا و سیما شد. از وقتی هم به صدا و سیما رفت و در شبکه خبر مشغول شد، خانه ما به نوعی دفتر دوم کارش بود، البته طوری رفتار میکرد که ماهم گلایهای نداشتیم.
شهید رجایی پدر معنوی نیما بود
همسرم خود را سربازِ سرباز شهید رجایی و شهید رئیسی میدانست، در واقع شهید رجایی پدر معنوی نیما بود. بارها و بارها برای مجلات مربوط به شهدا اختصاصی کار میکرد آن هم کاملا افتخاری و بدون چشم داشت.
23 خرداد وقتی حمله ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی رخ داد، او در منزل خواب بود و خودم صدایش کردم و گفتم چه شده. سریع آماده شد و رفت سر کار با اینکه شیفتش هم نبود. اما نیما این چیزها برایش اهمیت نداشت، تعهد کاری اولویت او بود. وقتی صدا و سیما مورد هجوم قرار گرفت و اجرای سحر امامی را آن طور دیدم، ناگهان قلبم فرو ریخت. مهلا دخترم سریع به پدرش زنگ میزند و او جواب میدهد و میگوید صدا و سیما را زدند؛ اما من حالم خوب است، سپس بابرادرم صحبت میکند و میگوید مجروح شده و دارند به بیمارستان شهدای تجریش منتقلش میکنند.
آخرین بار همسرم را غرق خون دیدم
سریع خودمان را رساندیم و او را غرق در خون دیدیم. هنوز نفس میکشید؛ اما شریان دست و پایش قطع شده بود و به شکمش کیسه بزرگی از خون وصل بود. سریع به اتاق عمل منتقل شد و 12:45نیمهشب تحت عمل جراحی قرارگرفت. حدود پنج ساعت در اتاق عمل بود. بعد به آی سی یو منتقل شد؛ در حالی که چهرهاش کاملا زرد بود، از بس خون زیادی از دست داده بود. حالش را از دکترها پرسیدیم. حدود ساعت 4 صبح اطلاع دادند که متأسفیم.
بابا هر وقت آمدی خانه خودت را نشان بده
مهلا دخترم بسیار شبیه پدرش است؛ به لحاظ خلقی. هر چند یکی دو سال اخیر به لحاظ تفکری با هم اختلاف سلیقه داشتند؛ اما همیشه احترام پدرش را حفظ میکرد. فرزندم بالای سر تختش به خط خودش نوشته: بابا خواهش میکنم هر وقت آمدی خانه خودت را نشان بده.
وقتی بنا شد تا نیما را برای خاکسپاری به بهشت زهرا منتقل کنیم، آقای جبلی رئیس صدا و سیما خیلی اصرار داشت حتما در قطعه شهدای رسانه دفن شود، از طرفی قطعه 42 هم برای شهدای حمله رژیم صهیونیستی آماده شده بود. تصمیم گرفتم صبر کنم و ببینم خود نیما دوست دارد کجا باشد. جالب است برایتان بگویم او حالا با مزار شهید رجایی تنها چند متر فاصله دارد. او در ردیفهای اول قطعه 42 به خاک سپرده شد، جزو نزدیکترین مزارها به قطعه شهدای 72 تن. همیشه میگویم: نیما! چقدر برای خدا عزیز بودی.
آخرین بازگشت
دوستانش بعداً برایم تعریف کردند که او و بقیه همکاران سعی داشتند در آن وضعیت حمله سریع بقیه را از ساختمان بیرون کنند. حتی اصرار داشتند اول خانمها بیرون بروند. میگفتند شما موقع حمله ممکن است اذیت شوید تا بتوانید خارج شوید. همسرم جزو آخرین نفرها بوده. حدود 30 ثانیه پیش از انفجار با دو نفر از دوستانش عکسی هم میاندازند. بعد نمیدانم چه میشود که او مجدد بر میگردد داخل و دیگر اتفاقی که نباید، میافتد.
مرگ به دست شقیترین آدمها را میخواهم
نیما متولد 56 بود. در همان ایام 21 سالگی وصیتنامهای مینویسد که اگر بخوانید؛ انگار برای همین یک هفته پیش نوشته است. 27 سال پیش در صفحه اول وصیت خود مینویسد: دوست دارم به دست شقیترین آدمها کشته شوم!
منبع: تسنیم
انتهای خبر/
درباره نویسنده
لینک کوتاه خبر
نظر / پاسخ از
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نفری باشید که نظر میگذارید!